مسعود ده نمکی

شبه خاطرات مسعود ده‌نمکی-فصل اول (من و جنگ و آقاجون!)  

(بخش اول)

از میدان کوچک جماران تا میدان راه‌آهن خیلی راه بود. این بار هم آمدن بی‌دعوت به جماران برای ملاقات با امام جواب نداد و پاسدارها با بی‌اعتنائی به درخواست‌های من در را بستند. به‌ناچار می‌بایست سریع‌تر خود را به خیابان اصلی می‌رساندم تا سوار تاکسی شوم. خیلی زود تاکسی گیرم آمد. خدا را شکر کردم و سوار شدم.

برای قطار تهران ـ اندیمشک ساعت چهار و نیم بلیط داشتم. مسیر خانه تا میدان راه‌آهن را با هزار دلهره طی کردم. قبل از رسیدن به ایستگاه راه‌آهن برای اطمینان دوباره خوب نگاهی به داخل ساک‌‌ انداختم. کتاب‌های درسی، دو سه تا زیرپیراهن و ضبط صوت کوچک واکمن با بلندگوهای زاپاس که با کش شلوار به ضبط صوت وصل کرده بودم، چند تا نوار کاست مداحی از حاج منصور و محسن طاهری و آهنگران. درست بود. چیزی جا نمانده بود.

یک بار دیگر با وسواس به داخل کیف پولم هم نگاهی کردم.  بلیط، کارت جنگی و برگه اعزام انفرادی، همه بودند. بین همه این‌ کارت‌ها و برگه‌ها نگاهم که به برگه اعزام انفرادی و مهر «اعزام مجددِ» نقش‌بسته روی آن افتاد، خنده‌ام گرفت.

«خدایا! خودت خوب می‌دونی که من از نیروهای اعزام مجددی به جبهه نیستم و این اولین باریه که دارم اعزام می‌شم. قبول دارم که به مسئولین اعزام دروغ گفتم، اما باور کن همه‌اش به خاطر رضای خودت بوده!

خدایا! برای همین رضای تو حتی پادگان آموزشی و دوره کامل 45 روزه آموزشی رو هم نرفتم؛ اما قبول کن اگه می‌خواستم 45 روز توی پادگان امام‌حسین(ع) یا پادگان حمزه سیدالشهدا(ع) دوره ببینم، حتماً آقاجون می‌فهمید کجام و جامو پیدا می‌کرد و مثل هر دفعه که جلوی بچه‌های مسجد ضایعم می‌کرد، می‌اومد دم در پادگان و چهار تا لیچار بار من و بعد فرمانده پادگان می‌کرد، بعدشم با پس‌گردنی برم‌ می‌گردوند خونه. این دروغ مصلحت‌آمیز رو مجبور بودم بگم که بتونم جزو اعزام مجددی‌ها، اعزام انفرادی بگیرم تا به پادگان آموزشی نرم.»

همه این حرف‌ها را که با خودم زدم تازه یادم افتاد چند تا عذرخواهی دیگر هم به خدا بدهکارم، چون کارم با یکی دو تا دروغ راه نمی‌افتاد، برای همین دوباره صورتم را رو به آسمان کردم و به خدا گفتم:

«راستی خدایا! یادم رفت بگم. یه دروغ دیگه هم گفتم که حتماً خودت به بزرگیت می‌بخشی! اونم این بود برای اینکه بتونم اعزام بگیرم، مجبور بودم سنم‌رو قانونی جا بزنم. برای همین مجبور شدم با لاک غلط‌گیر کپی شناسنامه‌ام رو دستکاری کنم و خودم رو شونزده ساله جا بزنم، وگرنه مجبور می‌شدم یک سال و نیم یا دو سال دیگه پشت سد هفت‌خان رستم اعزام به جبهه بمونم و باز به این برادرها التماس کنم. اصلاً‌ شاید تا اون موقع جنگ تموم می‌شد. اون وقت چی؟!

خدایا خودت چند دفعه شاهد بودی که خیلی خواستم با صداقت و از راه درستش اعزام بگیرم، ولی همه سر کارم ‌گذاشتند.»

ای کاش مصائب اعزام گرفتن من به همین‌ چیزها و به همین استغفارها و عذرخواهی‌ها از خدا خلاصه می‌شد، اما واقعیتش این طور نبود. خوب به خاطر دارم. دفعه آخر که برای اعزام گرفتن رفتم به پایگاه شهید بهشتی، وقتی مسئول اعزام در برابر قسم‌دادن‌ها و گریه‌هایم درمانده شد، برایم شرط گذاشت که از گرفتن اعزام منصرف شوم و به جای این کارها بروم خانه و به شرط داشتن رضایت‌نامه والدین و رسیدن به سن قانونی و موقعی که قدم ده سانت بلندتر شد بیایم تا اعزامم کنند!

من که حدس می‌زدم دارد مرا از سر خود باز می‌کند. گفتم:

ـ آخه مرد حسابی! اینم شد بهونه‌؟ ده سانت قد رو دیگه از کجا بیارم؟ اصلاً‌ شاید من مادرزادی قدکوتاه باشم!

 ناچار از پایگاه زدم بیرون و رفتم و با فکر و تدبیر دو سانت‌ از ده ‌سانت کوتاهی قدم را با بلند کردن پاشنه‌های کفش‌ و یکی دو سانت‌ دیگرش را هم با بلند کردن موهای سر و روی پنجه راه رفتن و بقیه را هم با شش هفت ماه ورزش و بارفیکس رفتن جبران کردم و خوشحال از اینکه بالاخره پایم به جبهه باز می‌شود، برای ثبت‌نام به همان باجه اعزام پایگاه شهید بهشتی رفتم، اما جلوی در باجه اعزام که رسیدم، درجا خشکم زد. به جای مسئول همیشگی اعزام که انصافاً چهره‌ای دوست‌داشتنی داشت، اعلامیه شهادت او را روی پنجره باجه اعزام دیدم. دو دستی توی سرم زدم و وا رفتم.

آقای مسئول جدید اعزام که با دیدن حال و روز من فکر می‌‌کرد دارم به‌ خاطر شهادت همکارش گریه می‌کنم لیوان آبی برایم آورد بعد هم برای آرام کردن من با سماجت به حرف کشیدن از من پرداخت. من هم سفره دلم را برایش باز کردم. او هم انصافاً پای حرف‌ها و درددل‌هایم نشست تا ببیند من از کجا همکار شهید او را می‌شناسم؛ که با دیدن عکس شهید به این حال افتاده‌ام اما با شنیدن قول و قرارم با آن بنده خدا که حالا شهید شده بود به من و شرطی که دوست او با من گذاشته بود بلند بلند خندید.

البته قضیه خنده‌های این دوست ما به همین جا ختم نشد. بنده خدا که انگار سوژه جالبی پیدا کرده بود بلند شد و رفت چند نفر از همکارانش را صدا زد و بعد هم ماجرا را با آب و تاب برای آنها تعریف کرد. بعد هم همگی به من ‌خندیدند. از خنده‌هایشان معلوم بود که به من اعزام‌بده نیستند، برای همین دیگر خودم را سبک نکردم و یکراست برگشتم خانه.

و این طور بود که برای اعزام به هر دری می‌‌زدم به در بسته ‌می‌خوردم و نهایتاً مجبور به تقلب و سندسازی و جعل امضای رضایت‌نامه شدم.

***

هنوز تاکسی به راه‌آهن نرسیده بود، بنابراین باز هم می‌توانستم به مرور خاطراتم بپردازم و به بدهکاری‌هایم به خدا فکر کرده و حسابم را قبل از رسیدن به خط مقدم و شهید شدن با او صاف کنم. خوب که فکر کردم دیدم هنوز باز هم بابت تقلب‌هایم برای اعزام به خدا بدهکارم. دوباره گفتم:

«خدایا! باورکن مجبور شدم امضای آقاجونو پای رضایت‌نامه جعل کنم! خدایا این یکی رو هم ببخش که امروز به مادرم دروغ گفتم که تا غروب کلاس فوق‌العاده دارم و دیر میام خونه. همه این دروغا برای این بود که قبل از حرکت قطار، آقاجون شک نکنه و راه نیفته بره مسجد و شر به پا کنه و قصه اعزامم لو بره!

خدایا! خودت شاهد بودی که قضیه اعزام رضا چه جوری خراب شد، پدرش که سر از کارش درآورد، رفت و جلوی اعزامش رو گرفت.»

بارها کتب مختلف روائی را بررسی کردم تا ببینم آیا می‌شود بدون اجازه و رضایت پدر و مادر به جبهه رفت یا نه؟ اما هر چه ‌گشتم روایاتی را که جواز فرار از خانه و بدون اجازه رفتن به جبهه را به آدم بدهد پیدا نکردم. تنها جواز شرعی برای این کارم فتوای امام مبنی بر واجب کفائی بودن جبهه رفتن بود. حالا هم که از بچه‌های قدیمی جنگ شنیده‌ام جبهه‌ها به نیرو احتیاج دارد اما خیلی‌ها توان و تکلیف دارند به هر دلیلی از جبهه گریزانند پس رفتن من به جبهه واجب است و اجازه شرط نیست. بعد هم خودم را این طور توجیه کردم که اگر در جبهه شهید شوم و بتوانم آقاجون و مامان را در قیامت شفاعت کنم، آنها حتماً از این گناه و تقصیر من می‌گذرند.

این‌بار من شش‌خان از هفت‌خان رستم را رد کرده بودم و فقط مانده بود همین یک خان آخر، یعنی سوار قطارشدن و فرار از حوزه استحفاظی آقاجون! در همین فکرها بودم که باز هم چیزی یادم آمد و با خود گفتم:

«خدایا! نمی‌دونم این یکی گناهه یا نه؟ اونم اینکه  بدون خداحافظی از مامان و آقاجون دارم می‌رم. حتماً چون برای جهاد و جنگه، فرار از خونه محسوب نمی‌شه، حتی اگر شکلش شبیه فرار باشه! عین همون داستان‌هائی که توی کیهان بچه‌ها خونده بودم یا شبیه قصه‌‌های قصه‌گوی ظهر جمعه رادیو که بعضی وقت‌ها تعریف می‌کرد.

هر چی باشه دارم برای جهاد و دفاع از دین و مملکت می‌رم. در حقیقت دارم با دل کندن از پدر و مادرم جهاد اکبر می‌کنم. البته شاید این لفظ «دل کندن از آقاجون» با اخلاق تندی که داره یک کمی اغراق باشه، اما بالاخره ته دلم که دوستش دارم.»

گناه کجا بود؟! خدا حتماً درکم می‌کرد که مجبور بودم این همه دروغ بگویم، آن هم دروغ مصلحتی!

واقعاً دیگر نمی‌خواستم هیچ وقت اتفاق و کابوس آن شب برایم تکرار شود. در یکی از شب‌های جمعه‌ که با بچه‌های مسجد به جای ایست و بازرسی، برای مانور رزم شبانه و آموزش نظامی به جنگل‌های لویزان رفته بودیم. مامان  قبل از رفتن به مانور با من اتمام حجت کرد و گفت:

ـ من نمی‌دونم چی کار می‌خوای بکنی؟ معنی مانور چیه؟ رزم شبانه چیه؟ اقلاً روز می‌رفتی رزم شبانه تا آقاجونت نفهمه! می‌دونی که اگه شب دیر بیای کبابت می‌کنه! یه کاری کن که تا ساعت 10 نشده، خونه باشی.

اما مگر رزم شبانه و آموزش نظامی اجازه مامان و آقاجون حالیش می‌شد؟ از بدشانسی من رزم شبانه به جای ساعت10 شب، ساعت دو بامداد تمام شد. دیگر آب از سرم گذشته بود. و کاری از دستم بر نمی‌آمد. دلم را زدم به دریا و تا آخر کار ماندم. مثل همه بچه‌های مسجد لباس خاکی به تن داشتم، اما چون پوتین به اندازه پایم نبود، همان کتانی‌های ورزشی‌‌ام را پوشیده و گِتر کردم و پیشانی‌بند بسته و اسلحه را هم روی کولم داشتم. مانور که تمام شد، از جنگل‌های لویزان به طرف خیابان اصلی محل که درست از سر کوچه ما رد می‌شد و می‌رسید به جلوی در مسجد محل، سرازیر شدیم. در طول این مسیر یک کیلومتری مدام ذکر و دعا می‌خواندم و با خودم می‌گفتم:

«خدا کنه آقاجون خوابیده باشه. خدا کنه اگر هم خوابیده، در حیاط رو قفل نکرده باشه. خدا کنه اگه در حیاط رو هم قفل کرده، در راهرو رو قفل نکرده باشه که مجبور نشم همه شب رو روی پشت‌ بوم بخوابم.»

می‌دانستم وقتی ستون نیروها به سر کوچه‌‌مان برسد، از همان دور با دیدن چراغ‌های خانه می‌توانم بفهمم که آیا همه خوابیده‌اند یا نه؟ اما آنچه نباید، اتفاق افتاده و دعاهای من به در بسته خورده بودند. آقاجون داشت باعصبانیت سرکوچه سیگار می‌کشید و این پا و آن پا می‌کرد تا ما برسیم. ستون نفرات که به سر کوچه ما نزدیک شد، کلاه پشمیم را تا نوک دماغم پائین کشیدم و سرم را در گریبانم فرو بردم تا شاید آقاجون مرا نشناسد، اما مگر می‌شد؟ او مثل یک شکارچی ساعت‌ها منتظر شکار خود ایستاده بود و تا حدی هم زیر پایش علف سبز شده بود، بنابراین مگر ممکن بود غفلت کند و یا چشم‌هایش درست تشخیص ندهند؟

بچه‌های مسجد هم که اخلاق تند آقاجون را می‌شناختند، از همان سرستون چاپلوسانه یکی یکی به آقاجون سلام می‌‌دادند تا یک جورهائی قبل از دیدن من او را آرام کنند؛ اما مگر او آرام می‌شد؟ هرچه ستون نفرات به آخرش می‌‌رسید، او هم یک گام به ستون نیروها نزدیک‌تر می‌شد.

دیگر نه راه پس داشتم، نه راه پیش. خیلی نگران بودم چون می‌دانستم اگر جلوی بچه‌ها با من بگومگو کند، حتماً چیزهائی خواهد گفت که شخصیتم جلوی همه بچه‌ها خرد خواهد شد. خیر سرم مثلاً‌ من مسئول فرهنگی پایگاه بودم. برای اینکه حرف توی حرف‌ آقاجون بیاورم، بلند سلام دادم و رو به بچه‌ها گفتم:

ـ برادرها! خدا قوت، من کار دارم. با اجازه می‌رم خونه!

آقاجون با حرص پُک آخر را به سیگارش زد و با عصبانیت آن را زیر پا له کرد؛ بعد هم نه گذاشت و نه برداشت و با لحنی تمسخرآمیز داد زد:

ـ خفه‌ شو! بیا برو گم‌شو خونه! بچه پازده.

«بچه پازده» فحش همیشگی آقاجون بود. معنیش را نمی‌دانستم، اما هر وقت جوش می‌آورد به من می‌گفت بچه پازده.

بعد با تمسخر لب و لوچه‌اش را کج و معوج کرد. معلوم بود که دارد ادای مرا درمی‌آورد. به بچه‌ها گفت:

ـ برادرها! من کار دارم. خدا قوت برادرها! این پسر دیگه مُرد. دورش رو خط بکشین. بسه هرچی مغزش رو شستشو دادین.

اینها را گفت و هجوم آورد به طرفم و یک اُردنگی نثارم کرد. آن شب آرزو ‌کردم که زمین دهن باز می‌کرد و من در آن فرو می‌رفتم. اسلحه را دادم به دست یکی از بچه‌های مسجد و دویدم به سمت خانه تا شاید دنبالم بدود و دیگر جلوی بچه‌ها فحش ندهد و حرف‌های ضد انقلابی نزند. وسط‌های کوچه یک مقدار سرعتم را کم کردم تا خودش را به من برساند و از بچه‌ها دور شویم که دیگر صدایش را نشنوند. وقتی به من رسید، اردنگی دوم را هم عمداً خوردم که عصبانیتش بخوابد.

بعد دوباره سرعتم را زیاد کردم و دویدم تا جلوی در خانه رسیدم. بدبختانه در قفل بود. سریع از چهارچوب در بالا رفتم و خودم را توی حیاط انداختم. می‌دانستم حداقل برای یکی دو  شب در اتاق‌های خانه جائی ندارم، برای همین یکراست رفتم پشت‌بام و خودم را به خرپشته رساندم و در را از پشت قفل کردم و میز را هم گذاشتم پشت در.

آقاجون چند بار به در کوبید و متلک بارم کرد. بعد هم رفت. شاید ترسید سر و صدایش همسایه‌ها را بیدار کند. وقتی مطمئن شدم که رفته، نفس راحتی کشیدم و به دور و برم نگاهی انداختم. گوشه اتاق خرپشته یک سینی بود که برق می‌زد  و روی آن پارچه‌ کشیده بودند. پارچه را که کنار زدم، کلی ذوق کردم.

مامان مثل همیشه یک سینی غذا گوشه خرپشته قایم کرده بود. او هم می‌دانست اگر قرار باشد شب بروم مسجد و دیر بیایم، حتماً‌ جایم روی پشت‌بام خواهد بود. بنده خدا دور از چشم آقاجون، این جور وقت‌ها یک بشقاب غذا و یک پتو در آنجا برایم مخفی می‌کرد تا شب گرسنه نمانم و در سرما نخوابم. آن شب سخت‌ترین شب عمرم بود. وضو گرفتم و نمازکی خواندم. سرم را که روی مُهر گذاشتم بغضم ترکید. با خودم و یک جورهائی با خدا درددل کردم که:

«خدایا! از فردا دیگه روم نمی‌شه برم مسجد. یعنی یه مسجد رفتن برای من این قدر باید سختی و عذاب داشته باشه؟ اصلاً این خدائی تو کی می‌خواد به کار ما بیاد؟ اگه این راهی که من می‌رم درسته، با خوابی چیزی آقاجون رو بترسون که این قدر منو جلوی مردم خراب نکنه!»

آخرش هم دعا کردم:

«خدایا! خودت یه کاری کن روم بشه دوباره تو چشم بچه‌های مسجد نگاه کنم.»

اما چند دقیقه بعد که آرام‌تر شدم برای اینکه به خودم دلداری بدهم، فکر کردم:

«مرد حسابی! مگه فقط تنها توئی که به خاطر این چیزها جلوی بقیه ضایع می‌شی؟ همین «اکبر» مگه به اسم خریدن نون و به بهونه شلوغ بودن صف نونوائی الکی نمی‌پیچونه میاد مسجد؟ مگه باباش چند بار نیومد مسجد و جلوی همه مچش رو گرفت؟ یا همین «اسماعیل» مگه شبای جمعه بعد از تموم شدن ایست و بازرسی، ساعت که از 12 شب می‌گذره، جلوی در مسجد نمی‌شینه و جوک نمی‌گه تا صبح بشه؟ چرا؟ چون باباش بهش گفته اگه شب جمعه رفتی مسجد، دیگه حق نداری بعد از ساعت 12 شب بیای خونه. برو هر جائی که بودی بمون. صبح که شد اگه خواستی بیا خونه!»

همه اینها توجیهاتی بود که می‌خواستم با آنها خودم را دلداری بدهم تا کم نیاورم و دیگر کفریات نگویم.

غروب فردای آن روز با بلند شدن صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجد، دلم مثل سیر و سرکه ‌جوشید. هر طور بود دوباره راهی مسجد شدم، اما بعد از تمام شدن نماز جماعت زود به خانه برگشتم تا با کسی رو در رو نشوم.

ولی پنجشنبه که جلسه شورای پایگاه بود، مجبور بودم با خودم و غرور شکسته‌ شده‌ام کنار بیایم. دودل بودم، اما به هر ترتیبی بود به مسجد رفتم. وارد اتاق بسیج که شدم، سلام دادم و بعد از خجالت سرم را پائین انداختم. تا چشمم به چشم کسی نیفتد. همه با صدای بلند و به‌گرمی جواب سلامم را دادند. زیرچشمی براندازشان کردم. کسی به چشم‌های من نگاه نمی‌کرد. انگار نه انگار که جلوی چشم‌های آنها آن شب اتفاقی افتاده. به بحث‌های معمولی پایگاه پرداختند و تا آخر جلسه هیچ ‌کس ماجرای آن شب را به روی من نیاورد. 

***

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کردم شاید همه این اتفاق‌ها و بلاهائی که سرم می‌آمد حقم بود. این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. همان سال اول که خانه‌مان را آوردیم تهران، در کوچه ‌ما تعدادی جوان انقلابی که اکثراً با هم فامیل بودند، چند تا خانه بالاتر از خانه ما مستأجر بودند. یک ‌بار که برای چراغانی جشن نیمه شعبان به در خانه‌شان رفتم تا دُنگشان را بابت چراغانی و تزئینات کوچه‌مان بگیرم، متوجه شدم که آنها چند برادر و پسرعموی حزب‌اللهی به نام‌های یوسفعلی گرامی و براتعلی گرامی و... ساکن آن خانه هستند. به‌مرور با «گرامی‌ها» سلام و علیک بیشتری پیدا کردم. بعد هم با تشویق و راهنمائی آنها پایم به مسجد محل باز شد. چند شب که مسجد می‌رفتم اول مامان با هر دوز و کلکی بود قصه را یک جوری جمع و جور کرد تا آقاجون متوجه علت غیبت من نشود. من هم که دیگر مکبر مسجد شده بودم احساس می‌کردم بخش گمشده‌ای از وجودم را در مسجد پیدا کرده‌ام. واقعاً این یک احساس درونی بود، نه تظاهر!

یادم می‌آید چند سال پیش از انقلاب که پنج شش سال بیشتر نداشتم و با آقاجون برای خاکسپاری پدربزرگم به اراک رفته بودیم، موقع برگشتن به تبریز در سر راه برای زیارت، یک ‌سر به قم رفتیم. در بازارچه نزدیک حرم، آقاجون کلی سوهان به ‌عنوان سوغاتی برای فامیل خرید. بعد هم من و خواهرم را مخیر کرد که خودمان برای خودمان هر جور اسباب‌‌بازی‌ که دوست داریم انتخاب کنیم، اما من به جای اسباب‌‌بازی، بی‌اختیار یک مهر نماز آینه‌دار را انتخاب کردم.

آقاجون با انتخاب من مخالفت کرد، اما من آن قدر گریه کردم تا بالاخره او کلافه شد و بعد از زدن یک پس‌گردنی محکم، آن مهر را برایم خرید. اما پس‌کله‌ای را که آن‌ روز خوردم، هنوز هم به یاد دارم. برای آقاجون عجیب بود که بین آن همه اسباب‌بازی، من برای مهر نماز گریه می‌کردم. بعدها هم که فکر می‌کردم، سر در نمی‌آوردم که چرا این قدر به این‌ چیزها گرایش داشتم. اما فایده آن پس‌گردنی این بود که از آن روز به بعد، بعضی‌ از افراد فامیل‌ مرا «آشیخ» صدا می‌زدند و دستم می‌انداختند. حتی بعدها که انقلاب شد با خودم به شوخی می‌گفتم این پس‌گردنی جزو مبارزات مذهبی من قبل از انقلاب به حساب می‌آید.

تبریز-1348

مسعود ده‌نمکی

قم ـ 1351

از راست: 1. خواهرم 2. پدرم (ابراهیم ده‌نمکی) 3. مسعود ده‌نمکی

تبریز ـ 1358

مسعود ده‌نمکی

تهران ـ 1359

مسعود ده‌نمکی

تهران ـ 1359

دایی و برادرهایم

ادامه دارد...

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۸ساعت 8:19  توسط مسعود ده نمکی  |