شبه خاطرات مسعود دهنمکی-فصل دهم (مرد هم گاهی گریه میکنه!)

(بخش آخر)
با تمام شدن متن پیام سریع به خانه برگشتم و وسایلم را جمع کردم تا با هر گردانی که ممکن شد خود را به خطوط نبرد برسانم. دیگر برایم مهم نبود جزو کدام گردان باشم و یا اگر شهید شدم و خودسرانه به خط رفته باشم چه بلائی سرم بیاید.
بعد از صدور پیام قطعنامه امام، خیلیها کار جنگ را تمامشده میدانستند. همه فکر میکردند که دیگر حملههای دشمن در خطوط نبرد متوقف میشود، اما اینگونه نشد. هر روز اخبار بدتری از جبههها به گوش میرسید. دشمن قصد تصرف دوباره خرمشهر را داشت و با تکهای متعدد، خود را به جاده اهواز ـ خرمشهر یعنی درست همان نقطه آغاز جنگ رسانده بود.
در خطوط میانی نبرد هم دشمن با پیشروی، تعداد زیادی از سربازان ارتش را اسیر کرده بود. آمار اسرا شگفتانگیز بود، چون ما در طول هشت سال جنگ فقط حدود 15000 اسیر داده بودیم، در حالی که در این یک ماه تعداد اسرای ما از 30000 نفر هم گذشت! در حرفهای درِگوشی، اخباری مبنی بر عقبنشینی بعضیها! تا اندیمشک و دزفول و فروش اسلحه و تجهیزات برای خرید آب و غذا و تهیه بلیط برای برگشت به تهران شنیده میشد.
ادامه مطلب



















